|
شنبه 8 آذر 1393برچسب:, :: 18:47 :: نويسنده : هستی
صبح که بیدار شدی نگاهت میکردم، اما متوجه شدم که خیلی مشغول انتخاب لباسی که میخواهی بپوشی هستی،فکرمیکردم یه لحظه وقت داری به من بگی"سلام" اما بعد دیدمت که از جا پریدی،اما در عوض تو به دوستت تلفن زدی. با آن همه کار گمان میکنم که وقت نداری بامن حرف بزنی.متوجه شدم........ ادامه مطلب ... ![]()
شنبه 8 آذر 1393برچسب:, :: 17:3 :: نويسنده : هستی
سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد... من هم استوار بودم و تنومند! من راانتخاب کرد...
دستی به تنه و شاخه هایم کشید، تبرش را در آورد و زدو زد... محکم و محکم تر…
به خودم میبالیدم، دیگرنمیخواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود.
میتوانستم یک قایق باشم، شاید هم چیز بهتری...
درد ضربه هایش....
ادامه مطلب ... ![]() ![]() |