|
سه شنبه 9 دی 1393برچسب:, :: 22:55 :: نويسنده : هستی
را میاورم که داشت شیشه ماشین حاج آقارا تمیز میکرد.
و زیر سنگینی نگاه حاجی داشت له میشد...
یا شاید پدر کارگری را که غروب با دست و جیب خالی برگشت به خانه...
یادختر دانشجویی را که بخاطر فقر انصراف داد..
یا پدری که برای جهیزه ی دخترش کلیه اش فروخت...
یا کودکی که در حسرت غذای خانه ی حاجی مکه را مبخورد...
یا دستان زحمت کش پسری 10 ساله ک غیرت و مردانگی اش اجازه ی کار کردن به مادرش را نمیداد و فقط یه کلمه را زیر لب زمزمه میکرد بزاااااار بزرگ بشم..
خدایا با تمام خدایی ات یه چیزی را فراموش کردی و آنهم اینست که بهشت با تمام عظمت و زیباییش ارزش این همه شکنجه شدن راندارد..
ساده بگويم خدا بهشتت رانمیخواهیم..
بیا اذان را عوض کنیم..
گوشمان پرشد از بشتابید،از رستگاری،ازصراط مستقیم
راستی خدا مکعبت زیادی شکوه دارد
آب طلا میخواهی چکار؟؟
پرده خانه ات را نمیفروشی،بندگان گرسنه راسیر کنیم؟؟
خدا پایه ای؟؟ نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |