|
شنبه 8 آذر 1393برچسب:, :: 17:3 :: نويسنده : هستی
بیشتر می شد و من هم به امید روزهای بهتر توجهی به آن نمیکردم…
اما ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او تنومند تر بود، شاید هم نه! اما حداقل به نظر مرد تبر به دست آن درخت چوب بهتری داشت، شاید هم زود از من سیرشده بود و دیگر جلوه ی برایش نداشتم،
مرا رها کرد با زخم هایم، واو را برد...
من نه دیگر درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق و... خشک شدم...
میگویند این رسم شما انسانهاست، قبل از آن که مطمئن شوید انتخاب میکنید و وقتی با ضربه هایتان طرف مقابل را آزار می دهید او را به حال خودش رهامیکنید!
ای انسان تا مطمئن نشدی تبر نزن! تا مطمئن نشدی، احساس نریز... دیگری زخمی می شود... خشک می شود!
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |